بدون عنوان
سلام این مطلب رو وقتی می نویسم که تازه 16 ماهگی رو تموم کردم و وارد 17 ماهگی شدم مامانم یه مدت سرش به خاطر سرماخوردگی خانوادگی شامل من، مامان، بابا، بابابزرگ و مامان بزرگ شلوغ بوده و مجبور شده تو خونه بمونه که من نرم خونه مامان بزرگ و سرما بخورم دریغ از اینکه من از قبلش سرما خورده بودم. شب جمعه خیلی حالم بد بود و تب داشتم و تاصبح مرتب بیدار میشدم و گریه میکردم. استامینوفن هم نمیخوردم اصلا از بوش بدم میومد و تا نزدیک دهنم میشد بدتر گریه میکردم. مامان و بابا تا صبح بیدار بودن. فردا صبحش جمعه بود و ناچار منو بردن درمانگاه ولی باز هرچی دکتر دوا داده بود من نمی خوردم و بالا میوردم. ناچار تو ؛آب میوه میریختن و میدادن برای همین تاثیرش کم شده بود....
نویسنده :
مهرسا
10:24
پیش از تولد
سلام این مطالب رو من یعنی مامانت برات می فرسته که شامل یکسری خاطرات از قبل و بعد از تولدت هست. اولین باری که من و بابایی متوجه حضورت تو زندگیمون شدیم شب 23 رمضان یعنی شب قدر بود ولی جواب قطعی آزمایش رو فرداش گرفتیم. بابایی رفت و جواب رو گرفت وقتی بهم خبر رو داد یک حس مبهم تو وجودم شکل گرفت که هم باعث خوشحالیم میشد و هم ترس، ترس از اینکه آیا من میتونم مامان خوبی باشم. شب خبر رو به مامان جون دادیم و چند روز بعد هم به ننه جون همه خوشحال شدن. همه چیز خوب بود ولی به خاطر یکسری مشکلات دکتر بهم گفت که باید استراحت کنم. یک مدت استراحت کردم با اینحال برای ارائه سمینارم باید می رفتم اصفهان. بابایی هم باهام اومد راستش تا اونموقع هنوز استادم از این ماجر...
نویسنده :
مهرسا
10:39